یک مقاله خواندنی برای "این گروه خشن" نوشته پل آنتونی لوساس به مناسبت مرگ ارنست بورگناین، یکی از این گروه :


روزگار خوش قدیم همیشه هم خوب نبوده، فردا هم آنقدرها بد نخواهد بود.

+

10 تصویر مرتبط از ده صحنه شاهکار پکین پا



پل آنتونی لوساس : «...پدر مرحوم من با فیلم های وسترن زندگی می کرد و این ساخته سام پکین پا ، محبوب ترین وسترن تمام عمرش بود و من به عنوان یک کودک هیچگاه دلیل آنرا نفهمیدم. بر خلاف بقیه فیلم های این ژانر ، هیچیک از شخصیت های این گروه خشن برایم دوست داشتنی و ملموس نبودند و فاقد هیجان و قانونمند بودن قهرمانان آثاری چون جویندگان ، نقاب زورو و ولگرد تنها (یک سریال وسترن تلویزیونی) به شمار می آمدند. چشمان نابالغ من قادر به درک مسائلی نبودند که به سادگی در نظر پدر میانسال تجلی می یافت. آنچه بر روی سلولوئید جریان داشت ، تنها یک قصه اخلاقی در وسترنی با ساختاری آشنا نبود ، بلکه کشمکشی درونی بود که روح و روان هر مرد بالغ را درگیر خود می کرد. پدرم به چه بایستی فکر می کرده ، وقتی پایک بیشاب و داچ و تورنتن - افرادی که در طول ماجراجویی هایشان به دنبال نوعی ویژه از رستگاری و کسب اعتبار برای خود می گشته اند - را می دیده ؟ راستش دقیقا نمی دانم ، هیچگاه هم به ذهنم نرسید که مستقیما از پدرم بپرسم. اگرچه حالا که با چشم هایی بالغ مانند خود او به فیلم نگاه می کنم ، می توانم حدس هایی بزنم. فیلم دقیقا مشابه با زمانی ست که همراه با پدرم آنرا می دیدم ، اما آنچه زمانی برایم خسته کننده و ملال آور بود ، اینک همچون شوک الکتریکی کله پایم می کند . آنچه زمانی برایم گنگ و نامفهوم بود ، حالا قابل فهم شده است. قوه ادراکی که با تجربه زندگی و گذر زمان به دست آمده است. تحسین و ستایش از این فیلم تنها به فیلمبرداری ، بدعت های تکنیکی و زوایای دوربینی منحصر به فرد و حتی به موضوع آن محدود نمی شود. این تمجید و ستایش تنها به قابلیت فیلم در ارتقا ژانر وسترن نیز بسنده نمی کند. ستایش اصلی همان قابلیت کم نظیر فیلم در رسیدن به یک نوع جاودانگی است که فارغ از زمان و فرهنگ ، عمق روح و روان مرد را می کاود و تاثیرات ناشی از گوشه گیری و عزلت مرد را هنگامیکه متوجه می شود با گذشت زمان و تغییر شرائط به انسانی آواره و سرگردان تبدیل شده ، به تصویر می کشد. زمانی که مرد درمی یابد بایستی برای نسل جوان تر و آینده ای که بدان تعلق ندارد ، کنار برود. این فیلم تنها به ساختارشکنی در ژانر اکتفا نمی کند. این گروه خشن ساختار روحی و روانی مرد را نیز با آن پیش فرض های آسیب پذیر نبودن و نیرومندی در هم می شکند...»

***

آنچه در ذیل خواهید خواند ، توسط پل آنتونی لوساس در اوگوست 2011 نوشته شده. نویسنده فرد شناخته شده ای نیست و تا آنجا که متوجه شدم دانشجوی دانشگاه بین المللی فلوریدای امریکا بوده است. او این نوشته را به پدرش تقدیم کرده که یکسال قبل از نگارش آن فوت کرده است. مطلب بسیار طولانی ست (و برگردانش هم زمان بر بود) ، اما دیدگاه های جالبی درباره این گروه خشن دارد. سعی کردم به متن اصلی وفادار بمانم و این امر به میزان زیادی محقق شده. قسمت های کوتاهی ، در حد چند جمله ، قسمت هایی از دو پاراگراف ، کوتاه شده و یک جا هم به جیمز براردینلی ارجاع داده ام. در آخر چند بار متن را ویرایش کردم تا پیوسته و منسجم باشد. این کوچکترین ادای دین من به استادی ست که عاشقانه فیلمهایش را دوست دارم و تقدیمش می کنم به تمام سینمادوستانی که با سام پکین پا و این گروه خشن زندگی کرده اند.



مهم نیست که مدیوم (رسانه هنری) چه باشد. بهترین نوع از هنر آن است که در دیدارهای های مجدد " تازه تر" به نظر بیاید. شاید "تازه تر" لغت مناسبی نباشد. به هر حال یک تابلوی نقاشی همان مناظری را خواهد داشت که قبلا داشته ، کلمات چاپ شده روی کاغذ تغییری نمی کنند (مگر آنکه دوباره ویرایش شوند) و مجموعه وقایعی هم که در یک فیلم اتفاق می افتند ثابت هستند و دستخوش تغییر نمی شوند. این هنر نیست که تغییر می کند ، بلکه دریافت و برآورد ماست که دگرگون می شود. اگر بیننده با خود صادق باشد ، متوجه این تحول در نگرش خویش خواهد شد ، مخصوصا در مواردی که فیلم در دیدار نخست تاثیری بر روی او نگذاشته باشد. این مهم در مورد خودم و همین فیلم این گروه خشن اتفاق افتاده است. پدر مرحوم من با فیلم های وسترن زندگی می کرد و این ساخته سام پکین پا ، محبوب ترین وسترن تمام عمرش بود و من به عنوان یک کودک هیچگاه دلیل آنرا نفهمیدم. بر خلاف بقیه فیلم های این ژانر ، هیچیک از شخصیت های این گروه خشن برایم دوست داشتنی و ملموس نبودند و فاقد هیجان و قانونمند بودن قهرمانان آثاری چون جویندگان ، نقاب زورو و ولگرد تنها (یک سریال وسترن تلویزیونی) به شمار می آمدند. چشمان نابالغ من قادر به درک مسائلی نبودند که به سادگی در نظر پدر میانسال تجلی می یافت. آنچه بر روی سلولوئید جریان داشت ، تنها یک قصه اخلاقی در وسترنی با ساختاری آشنا نبود ، بلکه کشمکشی درونی بود که روح و روان هر مرد بالغ را درگیر خود می کرد. پدرم به چه بایستی فکر می کرده ، وقتی پایک بیشاب و داچ و تورنتن - افرادی که در طول ماجراجویی هایشان به دنبال نوعی ویژه از رستگاری و کسب اعتبار برای خود می گشته اند - را می دیده ؟ راستش دقیقا نمی دانم ، هیچگاه هم به ذهنم نرسید که مستقیما از پدرم بپرسم. اگرچه حالا که با چشم هایی بالغ مانند خود او به فیلم نگاه می کنم ، می توانم حدس هایی بزنم. فیلم دقیقا مشابه با زمانی ست که همراه با پدرم آنرا می دیدم ، اما آنچه زمانی برایم خسته کننده و ملال آور بود ، اینک همچون شوک الکتریکی کله پایم می کند . آنچه زمانی برایم گنگ و نامفهوم بود ، حالا قابل فهم شده است. قوه ادراکی که با تجربه زندگی و گذر زمان به دست آمده است. تحسین و ستایش از این فیلم تنها به فیلمبرداری ، بدعت های تکنیکی و زوایای دوربینی منحصر به فرد و حتی به موضوع آن محدود نمی شود. این تمجید و ستایش تنها به قابلیت فیلم در ارتقا ژانر وسترن نیز بسنده نمی کند. ستایش اصلی همان قابلیت کم نظیر فیلم در رسیدن به یک نوع جاودانگی است که فارغ از زمان و فرهنگ ، عمق روح و روان مرد را می کاود و تاثیرات ناشی از گوشه گیری و عزلت مرد را هنگامیکه متوجه می شود با گذشت زمان و تغییر شرائط به انسانی آواره و سرگردان تبدیل شده ، به تصویر می کشد. زمانی که مرد درمی یابد بایستی برای نسل جوان تر و آینده ای که بدان تعلق ندارد ، کنار برود. این فیلم تنها به ساختارشکنی در ژانر اکتفا نمی کند. این گروه خشن ساختار روحی و روانی مرد را نیز با آن پیش فرض های آسیب پذیر نبودن و نیرومندی در هم می شکند.



در این گروه خشن ، یک گروه یاغی در تدارک نقشه آخرین سرقت خود هستند و همزمان عده ای مزدور جایزه بگیر به دنبال توقیف یا کشتن آنها . با جلو رفتن داستان چنین به نظر میرسد که با وسترنی ساده و خطی ، همچون وسترن های دیگر ، طرف هستیم. اما این به هیچ وجه بدین معنی نیست که فیلم ، فیلم ساده ای است. در مقابل ، این فیلم حکایتی تمثیلی ست از گرفتار شدن در مخمصه سالخوردگی و تهدید شدن از سوی دنیایی زمانی آشنا و اینک زیر و رو شده. فیلمی درباره کشمکش ابدی بین سالخوردگانی است که هنوز باقی مانده اند در برابر دنیا و نیروی جوانی که آنها را تهدید به گوشه گیری در ظلمت می کنند. این فیلمی ست بسیار پست مدرن ، هم در دستاورد و هم در سبک و اجرا. این گروه خشن در سال پرتلاطم 1969 به بازار آمد. امریکا درگیر جنگی اعتراض آمیز بود. جنگی که دلایل آن صراحتا اعلام نشده بود. جنگی منفور بسیاری از شهروندان که به شکافی عمیق بین جوانان امریکایی و مقامات حاکم دامن زده بود. دیگر شیوه محافظه کارانه خریداری نداشت و آزادی خواهی روزافزون در قالب جنبش های مرتبط با حقوق شهروندی و مخصوصا فمینیسم (به عنوان جنبشی در راستای تحقیر و محدود کردن مرد) نمود پیدا می کرد. حال با این شرائط بغرنج و پیچیده ای که به وجود آمده بود ، آیا جای تعجب داشت که لحن فیلم پکین پا چنین گزنده ، بی پرده و کوبنده باشد؟ فیلم محصول زمانه خود است و به خوبی از پس این شرائط دشوار و پیچیده که در بیرون از آن جریان دارد ، بر می آید. داستان ، داستان پایک بیشاب است. یک قهرمان مصمم و مطمئن از خود. پکین پا علیه او اعلام جرم می کند ، برایش نامه ای عاشقانه می نویسد و نهایتا با او وداع می کند.


قوت فیلم از توانایی و قابلیت پکین پا در عیان کردن دیدگاه های متضاد می آید. این دیدگاه های متضاد به گونه ای طراحی شده اند که در عین آزاردهنده بودن ، بسیار تاثیرگذار هم هستند. بالاخص استفاده او از موسیقی در این زمینه شاخص است. موسیقی جری فیلدینگ ترکیبی ناموزون از ارکستراسیون های وسترن های قدیمی و موسیقی محبوب درام های جنایی اواخر دهه 60 است. این موسیقی هر دو تم بالا را یکجا در خود دارد و آگاهانه از هر نوع ادای دین به یکی از این دو تم اجتناب می کند ، مگر در مواقعی که اقتضا می شود. نگاه کنید به موسیقی ملایمی که آرام آرام اوج می گیرد تا سرانجام به مرز انفجار می رسد و این درست زمانی است که اسلحه شلیک می کند و خون جاری می شود. آنچه برای پکین پا مهم بوده به تصویر کشیدن واقعیتی خشن است و برای همین از احساسات گرایی رایج در فیلمهای وسترن پرهیز می کند. استفاده او از کات های سریع و تکنیک اسلوموشن ، این احساس را در تماشاگر تقویت می کند که گویی خود نیز در صحنه حضور دارد. تکنیکی که طی دهه های بعد به "فیلمسازی به سبک ام.تی.وی" معروف شد. در لحظاتی چنین حساس و مهلک ، گویی که زمان عاری از هر منطق و تجانس، به یکباره آهسته و سریع می شود و تاثیر آن بر بیننده دو چندان. در این گروه خشن ، احساسات گرایی شاعرانه در نزاعهای مسلحانه وجود ندارد. تنها با پایانی خونین طرف هستیم که نه استریلیزه جلوه می کند و نه باشکوه.


تکنیک در نهایت بایستی در راستای برجسته تر کردن شخصیت ها عمل کند. پایک بیشاب و دیک تورنتن (رابرت رایان) ، دو نماینده از غرب "قدیم" هستند. زمانی که مردان با وجود حرفه های غیرقانونی که برای خود انتخاب می کردند ، پایبند به اصول و قواعد نانوشته ای نیز بودند. طعنه فیلم در اینجاست که اکنون این دو نفر در مقابل یکدیگر قرار گرفته اند و تورنتن دیگر با پایک همراه نیست. وی بدل به جایزه بگیر شرکت راه آهن شده و ماموریت دارد پایک و دار و دسته اش را از میان بردارد. با موشکافی بیشتر ، این طعنه غنی تر و پررنگ تر می شود. در این فیلم ، راه آهن و اتوموبیل نماینده و طلیعه دار عصر جدیدی هستند که شیوه زندگی پایک و تورنتن را به شدت متاثر و به نوعی متلاشی می کنند. در یک رمزگشایی مشابه و در دوران پست مدرن امروزی ، همین دو نماد به عنوان سمبل های صنعتی سازی در دوران مدرن ، مورد انتقاد جریان " مقابل-فرهنگی " (جریانی که در آن گروهی از مردم برخلاف هنجارهای پذیرفته شده و مرسوم عمل می کنند) قرار می گیرند. طعنه دیگر در این واقعیت نهفته که دار و دسته پایک بیشاب در فیلم بر خلاف اسمش ، آنقدرها هم وحشی نیست. (نام اصلی فیلم "دار و دسته وحشی" است). اعضای آن تشکیل شده از چند کهنه کار میانسال با موهای خاکستری و در معرض سراشیبی همراه با چند جوان تشنه خون. صحنه ای کلیدی در همان ابتدای فیلم وجود دارد. با ورود دار و دسته پایک به شهر ، دوربین پن می کند به سمت بچه هایی که مشغول انداختن دو عقرب در حجمی انبوه از مورچگان قرمز هستند. بچه ها خندان و سرخوش و با بی رحمی غریبی ، از تکه تکه شدن دو عقرب و بلعیده شدن آنها توسط مورچگان لذت می برند. این دو عقرب آشکارا پایک و تورنتن هستند. دو موجود بالغ تر و بزرگتر که در محاصره تعداد بی شماری از مردم میان مایه و سبک مغز گرفتار آمده اند.


همانطور که جیمز تی. کرک (اشاره به شخصیت ویلیام شاتنر در" پیشتازان فضا " که سریال محبوب دهه 60 بود) درمی یابد که قرار است کاپیتان جدیدی در سفینه فضایی "اینترپرایز" وارد شود ، پایک بیشاب هم به تدریج متوجه می شود که دوره و زمانه او به انتهای خود نزدیک شده است. جایی در اوایل فیلم می گوید : "ما بایستی فراسوی تفنگ هایمان بیندیشیم . روزها به سرعت در حال گذر هستند". ویلیام هولدن (در نقش پایک بیشاب) وقار و وجاهت خاصی به فیلم می بخشد. اتفاقی که چندان هم غیرمنتظره نبوده. هولدن برای سالهای متمادی ستاره و شمایلی پولساز بود. اما همه چیز با گذشت زمان دستخوش تغییرات می شود و هولدن نیز از این قاعده مستثنا نبود. با افت فیزیک و چهره ، او دیگر آن بازیگر مطرح و مطمئن استودیوها نبود. این مهم اعتباری مضاعف به این نقش و ملزومات ایفای آن به بار آورده است. کافی ست نگاه کنید به صحنه ای که پایک پس از تلاش ناموفق اولیه در سوار شدن بر روی اسب ، بالاخره موفق می شود و سوار بر اسب از تپه ای بالا می رود. بازی او در این صحنه فراموش نشدنی ست. او با قامتی خمیده و رنجور و در عین حال کماکان مصمم و ثابت قدم به راه خود ادامه می دهد ، هر چند که در چهره دو برادر جوانتر عضو گروه رگه هایی از بی اعتمادی را می بینیم. پایک مردی است تنیده شده در اصول و اعتقادات خود و مردی که دیگر شور جوانی ، محرک و برانگیزاننده او نیست. در یکی از صحنه های بعدی ، در حالیکه این دو برادر به خوشگذرانی مشغول هستند ، پایک همراه با داچ (ارنست بورگناین) در حمام سونا دیده می شود. این دو آشکارا از نظر سنی و نوع نگرش به جهان پیرامون خود به هم نزدیک ترند و کاملا قابل درک است که سه عضو دیگر این گروه ، تکتور گورچ (بن جانسن) ، لایل گورچ (وارن اوتس) و انخل (امیلیو سانچز) قرابت چندانی با پایک نداشته باشند. چه بسا که اگر بحث پول و منفعت در کار نبود ، اصلا این گروه تشکیل نمی شد. در واقع چنین به نظر می رسد که فیلم درحکم کیفرخواستی علیه جوانان نیز هست و یا شاید بازتابی از نگرش شکل گرفته نسبت به جوانان آن روزگار بوده. یانگ کریزی لی (بو هاپکینز / همان پسرک جوان نیمه دیوانه که در ابتدای فیلم کشته می شود) معادلی دقیق برای چارلز مانسن است. همان آدمکش معروفی که نقشه قتل شارون تیت باردار و چند تن دیگر را در همان دوران طراحی کرد. در صحنه سرقت از قطار به وضوح می بینیم که سربازان محافظ همگی جوان ، با شمایلی زنانه و عاری از تجربه و کفایت هستند. بلاهت برادران جوان گورچ در حدی ست که معنی یک عبارت ساده را نیز نمی دانند. این دو برادر حتی قصد دارند فردی سایکس پیر (ادموند اوبراین) را که پشت سر جا مانده ، به حال خود رها کنند و اینجاست که پایک وارد عمل می شود و جملاتی کلیدی می گوید : "ما از شر هیچکی خلاص نمی شیم ، ما باید مثل قبل هوای همدیگرو داشته باشیم ، وقتی کسی طرف تو باشه ، تو هم باید باهاش بمونی و اگه این کارو نکنی ، تو یه حیوونی. کارت تمومه. کارهممون تمومه! هممون ! ". در روستای انخل ، مردی دانا و صاحب اندیشه اظهار نظر جالبی می کند : "ما همگی رویای این را در سر داریم که دوباره به دوران کودکی بازگردیم ، حتی بدترین های ما. شاید مخصوصا بدترین های ما". این دیدگاه در مرکز بحران وجودی یک مرد قرار می گیرد. مردی که می خواهد دوباره به حالتی بازگردد که نهایتا منجر به ویران شدنش خواهد شد. دیدگاه جیمز براردینلی هم در این قسمت جالب است. به قول او ، مردان سالخورده و خسته از خشونت زندگی ، معصومیت را در کودکان می بینند و پکین پا به این دیدگاه هم طعنه می زند. کودکان در سرتاسر فیلم همواره شاهد و نظاره گر جنگ و جدل بزرگترها بوده اند ولی در انتهای فیلم این کودکی طرفدار ژنرال ماپاچه است که تیر خلاص را به پایک می زند و این فاز انتقالی از مشاهده کننده به شرکت کننده ، پیام پکین پا هم هست.


انخل ، جوانی مکزیکی که می خواهد به یک فرد انقلابی تبدیل شود ، شخصیتی مهم و محوری است. گوشه گیر ترین و بی حرمت ترین عضو در گروه که البته برای پایک بیشاب و دیدگاه های او احترام ویژه ای قائل است. انخل به دنبال انتقام از زنی ست که به وی خیانت کرده و با دشمن او ، ژنرال ماپاچه ، طرح دوستی ریخته. هیچکس نمی تواند او را بابت تفکر انتقام جویانه اش مذمت کند، اما او به دستور پایک ، موقتا دست از انتقامجویی می کشد. با وجود جوانی ، وفاداری انخل قابل اطمینان است . داچ (و در واقع تمامی اعضا گروه) به او خیانت می کنند و او سکوت خود را نمی شکند. متاسفانه وابستگی به ایده آل های نسل قبل است که به قیمت از دست دادن جانش تمام می شود.



در اینجا بایستی گریزی بزنم به نقش زنان دراین فیلم. هیچکدام از شخصیت های زن در این فیلم ، زنانی قوی، مستحکم و یا دارای امتیازی ویژه نیستند. پکین پا آنها را در حد اشیایی برای خوشگذرانی مردان تقلیل می دهد و مخصوصا در مورد پایک ، علت پای نیمه چلاقش را در وجود یک زن و تبعات رابطه با او نشان می دهد. مضافا باید اشاره کنم به اواخر فیلم و پیش از رویارویی نهایی دار و دسته پایک با ژنرال ماپاچه. پایک بیشاب آخرین شب زندگی خود را همراه با زنی و بچه اش می گذراند. آینده ای که شاید در صورت کوتاه آمدن پایک و مصالحه اش با شرائط جدید در انتظار او می بود. پایک هیچگاه در طول زندگی ، تصوری از ایفای نقش مرد پرشور خانواده و ملزومات آن نداشت. شاید اصلا مناسب آن هم نبود. نگاه کنید به تاملی که در صبح روز آخر به احوالات داخل خانه آن زن می کند. شاید در بین زنان فیلم ، تنها نامزد انخل باشد که حضور پر رنگ تری دارد. نامزدی که نهایتا به محبوبه ژنرال تبدیل می شود و البته در آخر هم به سزای بی شرمی خود میرسد و مادر همین زن است که پرده از همکاری انخل با شورشی های مکزیکی برمی دارد و موجب تباهی او می شود و فراموش هم نکنیم که در انتها این یک زن است که پایک را پیش از آن کودک و از پشت می زند.



خیانت درون مایه مهمی ست که سرتاسر فیلم در آن خلاصه می شود. در دنیای مردانه ، حرف یک مرد ضمانت و تعهد اوست. در فلاش بکی می بینیم که پایک برخلاف ادعاهای اولیه (و البته ناخواسته) به تورنتن خیانت می کند و او را با مجریان قانون تنها می گذارد. همانطور که قبلا گفته شد ، داچ هم به انخل خیانت می کند ، یعنی همان کسی که در سکانس سرقت از قطار جان او را نجات داده بود. مردان پیر به جانورانی تبدیل شده اند که خود آنها را تقبیح می کرده اند. دار و دسته جایزه بگیر تورنتن هم از انجام امور غیر اخلاقی ابایی ندارند. آنها از اجساد مرده ها می دزدند ، بدون آنکه این کار از نظرشان اشکالی داشته باشد. پس دور از ذهن نیست که حتی با وجود خیانت پایک ، تورنتن هنوز هم آرزو کند تا همراه با گروه پایک و دوباره در رکاب او باشد. شرائط ممکن است که به طرز غریبی آنها را در مقابل هم قرار داده باشد ، اما این دو هنوز هم در نوع نگرش به زندگی و ارزش هایشان با هم متحد و همسو هستند.



در هر وسترن دیگری ، تورنتن و پایک در نهایت به عنوان دو رقیب و دو قطب داستان ، در سکانسی دوئل گونه با هم روبرو می شدند. اما در این فیلم چنین اتفاقی نمی افتد. تورنتن با شرکت راه آهن قرارداد بسته که آشکارا نمادی از آینده است. در یک واقع گرایی مطلق ، این تورنتن است که آخرین بازمانده خواهد بود. کسی که تابع هوا و هوس خود نیست و در کنار آن ، ضرورت را در همراه شدن با موج زمان و شرائط جدید می بیند. اما پایک با وجود آنکه به گذشتن تاریخ مصرفش واقف است ، رستگاری را در ایستادن بر سر یکی از اعضا گروه خود می بیند ، ولو به قیمت از دست دادن جانش. تورنتن با همراه نشدن با بقیه جایزه بگیرها در برگرداندن اجساد گروه پایک ، عملا به همان جایگاه یاغی سابق بازمی گردد. او دیگر چندان اهمیتی هم نمی دهد. مرگ پایک برای او به مثابه لحظه رستگاری بوده است. نوعی برائت. دیگر بعید است به این زودی ها سراغش بیایند. ممکن است که پایک ، تورنتن را تنها گذاشته و ترک کرده باشد ، اما در کنار آن با مرگ مثال زدنی خود ، زمینه را برای دوست قدیمی فراهم کرده تا دوباره خود را پیدا کند.


پکین پا تمامی این کشمکش ها را به تصویر می کشد تا در نهایت به ما نشان دهد این کشمکشها آنقدرها هم مهم نیستند. پیر یا جوان ، همگی باید با تقدیری مشابه روبرو شویم. سکانس دزدی از قطار پیوندی ناگسستنی بین اعضا گروه رقم می زند که بعدها در پایان فیلم و در سکانس معروف و ماندگار راه رفتن این چهار نفر به سوی مقر ژنرال تبلور می یابد. هرچند که متاسفانه این پیمان مشترک عمر چندانی ندارد و این گروه به فاصله ای کوتاه در شعله های افتخار خواهند سوخت. در نتیجه گیری پایانی ، سایکس در حالی که دارد تلاش می کند تا تورنتن را مجاب به همراهی با گروه خود کند ، به او می گوید : "می خوای با من بیای؟ اوضاع مثل سابق نیست ، اما دوباره همون جوری می شه". این جان کلام و نشان دهنده طبیعت و ماهیت دوره ای و تسلسلی زندگی ست. هر قدر تغییرات ظاهری بیشتر می شوند ، واقعیتی که بازتاب می دهند شبیه تر به قبل خواهد شد.

***

دلم برای پدرم تنگ شده است. همانند شخصیت های این فیلم ، دنیایی که او می شناخت نیز از بین رفته است. جنگ سرد بدل به خاطره ای شده که متعلق به سالهای دور است. همانطور که دوک (جان وین) ، چارلز برانسن ، استیو مک کوئین و تمام شمایل های سینمایی که نمایشگر مردانگی و پایمردی بوده اند ، به تاریخ پیوسته اند. با این وجود ، آیا تفاوتی بین ویتنام با عراق و افغانستان وجود دارد؟ چالشی که جامعه در زمان پدرم با آن مواجه بود ، فرق چندانی با چالشهای اجتماع امروز ندارد. ممکن است دنیای پدر من از میان رفته باشد ، همانطور که دنیای خود من نیز زمانی به پایان خواهد رسید ، اما امیدوارانه می توان چنین پنداشت که این چرخه و تسلسل در نسل های بعد نیز جریان پیدا کند و آنها هم به این نکته واقف شوند که همگی ما ، پیر یا جوان ، فرق چندانی با هم نداریم. فراموش نمی کنیم که همیشه یک نمونه قدرتمند و مطمئن هست که آویزه گوشمان باشد و همواره به ما یادآوری کند و آن این گروه خشن است.