به مناسبت بیست سالگی اکران «سگهای انباری» - مقاله های خواندنی
به مناسبت بیست سالگی اکران «سگهای انباری» :
همه نکات ریز و درشت، همه ارجاعها و داستانهای پشت پرده: یک داستان عاشقانهٔ واقعی
Reservoir Dogs 1992
تریلر جنایی تارانتینو درباره سرقتی به ظاهر ساده از یک مغازه جواهرفروشی که به فاجعه منتهی می شد، دنیای فیلمهای مستقل را همچون تزریق آدرنالینی به قلب تکان داد. فیلمی بود هوشمندانه، بامزه، رام نشده و در عین حال به گونه ای شوک آور آکنده از خشونت. در جریان یکی از نمایش های اولیه فیلم در جشنواره فیلم بارسلون این وس کریون کارگردان شاخص ژانر وحشت بود که همراه با چهارده نفر دیگر سالن سینما را ترک کرد. کریون بعدها گفت که فیلم را بیش از حد آزار دهنده یافته بود. بعد از «سگهای انباری»، کت و شلوارهای سیاه و کراوات های باریک، روند داستان گویی منقطع و لفاظی های فوق ادبی درباره فیلمها و فرهنگ عامه شکل دیگری به خود گرفتند. بدون «سگها» بسیار بعید بود که فیلمهایی چون «مظنونین همیشگی»، « در بروژ» و البته «پالپ فیکشن» امکان ساخته شدن پیدا کنند.
اگر مشتاق تماشای این فیلم در سالن سینما هستید که شانس در خانه شما را زده است. همین چند روز پیش بود که اعلام شد «سگ های انباری» و «پالپ فیکشن» در ماه دسامبر امسال و همزمان با اکران «جانگوی رها شده» مجددا روانه پرده سینماها خواهند شد.
حال ایستگاه رادیویی K-Billy’s “Super Sounds of the Seventies”" خود را فعال کنید [اشاره به استفاده فوق العاده تارانتینو از آن در حاشیه صوتی فیلم] و این پنج واقعیت را درباره اولین فیلم کیو. تی بخوانید:
عنوان فیلم
عنوان فیلم چیزی در حد یک معماست؛ در فیلم نه خبری از «سگ» هست و نه «انبار»؛ هیچ جای فیلم هم به آن ها اشاره ای نمی شود. ظاهرا قضیه به روزهای فعالیت کیو.تی به عنوان فروشنده در فروشگاه ویدیوئی بر می گردد. او با تلفظ صحیح اسم فیلم «Au Revoir Les Enfants» [«خداحافظ بچه ها» ساخته لویی مال]حسابی مشکل داشت و به همین خاطر اسم آن را برای خود به «The Reservoir Movie» تغییر داده بود! کلمه دوم هم به شیفتگی تارانتینو نسبت به «Straw Dogs»، فیلم جنجالی سام پکین پا، بر می گردد و نتیجه نهایی انتخاب عنوانی به یاد ماندنی و اسرارآمیز برای فیلم است.
صحنه گوش بُری
بدون تردید به یادماندنی ترین و آزاردهنده ترین صحنه در فیلم زمانی است که مستر بلوند گوش آفیسر نَش را می برد. این صحنه به قدری آزاردهنده بود که مایکل مدسن هم که نقش مستر بلوند را بازی می کرد با آن مشکل داشت؛ مخصوصا جایی که پلیس بینوا در یک خط دیالوگ به بچه ای که در خانه داشت اشاره می کرد. مدسن به تازگی در زندگی واقعی پدر شده بود و تصور یتیم کردن یک بچه برایش بسیار دشوار بود. البته تارانتینو در نظر داشت تا این صحنه را بسیار خونین تر از آنچه در نسخه نهایی آمده است فیلمبرداری کند. گروه برداشتهای فراوانی گرفتند که واقعا بریده شدن گوش و فوران خون ناشی از آن را به تصویر می کشید، اما برداشتی که در نسخه نهایی مورد استفاده قرار گرفت همانی بود که دوربین در آخرین لحظه پَن می کرد و قاب دوربین خارج از لحظه وقوع جنایت قرار می گرفت. همانطور که تمام آنهایی که صحنه دوش «روانی» را دیده اند می دانند: «ندیدن یک عمل خشونت آمیز بسیار آزاردهنده تر از دیدن آن است.»
انتخاب بازیگران
جرج کلونی مشتاق بود تا نقش مستر بلوند را بازی کند اما نقش به او داده نشد و همانطور که خودش هم در مصاحبه ای اذعان کرد در آزمون بازیگری حسابی گند زد. کلونی تنها ستاره ای نبود که خواهان بازی در این فیلم بود. دیوید دو کاونی هم برای فیلم تست داد و ساموئل ال. جکسن نیز در مقطعی برای نقش مستر آرنج در نظر گرفته شده بود. اما ستاره ای که تارانتینو واقعا به دنبالش بود جیمز وودز بود. کارگزار وودز بدون آنکه به او بگوید این پیشنهاد را رد کرد. او فکر می کرد که این پروژه با دستمزدهای معمول این بازیگر سازگاری ندارد. وودز که بعدها در جریان آن پیشنهاد قرار گرفت کارگزارش را اخراج کرد.
ادای دین
به فاصله کوتاهی بعد از نمایش «سگهای انباری»، سینمادوستهای تیزبین متوجه شباهت های فراوان این فیلم با تریلر پلیسی هنگ کنگی «شهری در آتش» شدند. آن فیلم که توسط رینگو لام کارگردانی شده بود و چو یون فت را در نقش اصلی داشت، درباره یک پلیس مخفی بود که در یک سرقت ناموفق از مغازه جواهر فروشی شرکت می کرد. دردسرهای بعدی این سرقت الماس منجر می شد به شلیک گلوله ای به شکم شخصیت پلیس، موقعیتهای دشواری که هیچکس در آنها برنده واقعی نبود، و اعترافی پر از اشک و خون و منتهی به مرگ. و خب شما هم که فکر نمی کنید چنین شباهت های غیر قابل انکاری بین این دو فیلم صرفا اتفاقی و تصادفی باشند. تارانتینو هم گفته است که او عاشق «شهری در آتش» بوده و حتی در فیلمنامه هم از چو یون فت تشکر کرده است. این مساله هیاهوی عظیمی را به راه انداخت و مخالفان تارانتینو را متهم به «دزدی ادبی» کردند و موافقان هم نام «ادای دین» را بر روی آن نهادند.
ارتباط ها
بسیاری از فیلمهای تارانتینو در دنیایی مشترک در خشونت و پُرحرفی به هم متصل می شوند. و این صرفا به فراگیر بودن سیگارهای برند Red Apple [که در «پالپ فیکشن»، «چهار اتاق»، «از گرگ و میش تا سحر» و «بیل را بکش» ارجاعات آن را می بینیم] محدود نمی شود و البته توجه کنیم سیگاری به این برند در دنیای واقعی وجود ندارد. در یکی از فلاش بک های «سگهای انباری» جو از مستر وایت درباره دختری به نام آلاباما می پرسد. بله، این همان آلابامایی ست که نام شخصیت پاتریشیا آرکت در «داستان عاشقانه واقعی» است. مستر بلوند که اسم واقعی اش ویک وگا ست، برادر ویسنست وگای مو بلند و معتادکُشی ست که جان تراولتا در «پالپ فیکشن» نقش او را بازی می کند. صبر کنید! این همان دنیای «حرامزاده های بی آبرو» هم هست. دنیایی که جنگ جهانی دوم در آن با کشته شدن هیتلر زیر رگبار گلوله ها در یک سالن سینما به پایان می رسد. یکی از افرادی که ماشه را می کشد گروهبان دانی دانُویتز [با بازی الی روث و ملقب به « یهودی خرس»] است که پدر لی دانُویتز تهیه کننده «داستان عاشقانه واقعی» هم هست. فیلمی که تارانتینو با نوشتن فیلمنامه آن وارد صنعت فیلمسازی شد. حال باید منتظر بود و دید که تارانتینو چه نوعی از جایگزینی در تاریخ را برای اقتباسی تخیلی و خلاقانه از زندگی در امریکای جنوبی پیش از جنگهای انفصال تدارک دیده است.
مووی تاک 23 اکتبر
موخره
فکر می کنم که نویسنده مورد آخر را از نوشته پر سر و صدای یکی از طرفداران سینه چاک تارانتینو که چند ماه پیش در سایت توئیتر آورده بود وام گرفته است. دیدگاه آن طرفدار را در زیر می خوانید:
«آنطور که بر می آید [و تارانتینو شخصا آنرا تایید کرده است] دانی دانُویتز، ملقب به «یهودی خرس»، پدر لی دانویتز تهیه کننده «داستان عاشقانه واقعی» است. این بدان معنی ست که در دنیای تارانتینو، همه افراد با این باور بزرگ شده اند که چگونه گروهی از کماندوهای مسلح یهودی و امریکایی تبار، هیتلر را در سالن سینما به گلوله بستند؛ موضوعی که البته در تضاد با واقعیت تاریخی و خودکشی هیتلر بعد از قبول شکست در جنگ جهانی دوم است.
از آنجایی که در این دنیا، جنگ جهانی دوم در یک سالن سینمای سوخته در آتش به اتمام خود رسید، همه افراد متوجه اهمیت مضاعف فرهنگ عامه شدند و به همین دلیل است که ظاهرا تمام شخصیت های دنیای تارانتینو دانشی در حد شخصیتAbed [اشاره به سریال Community و اپیزود Critical Film Studies که در آن این شخصیت درباره «پالپ فیکشن» و تاثیر فرهنگ عامه صحبت می کند] درباره سینما و تلویزیون دارند. همچنین از آن جا که امریکا جنگ جهانی دوم را با یک عملیات فوق العاده خونین و خشونت آمیز پیروز شد، امریکایی ها به طور کلی نسبت به این قبیل اعمال حساسیتی از خود نشان نمی دهند. به همین دلیل است که بوچ [بروس ویلیس در «پالپ فیکشن»] از کشتن دو نفر هیچگونه ابایی ندارد و یا مستر وایت و مستر پینک رویکرد عمل گرایانه ای در کشتن به سبک شخصی از خود نشان می دهند و یا اسمرالدا راننده زن تاکسی در «پالپ فیکشن» دغدغه مرگ را دارد و غیره.
می توان این مهم را بیشتر هم تعمیم داد، مخصوصا اگر این پیش فرض را هم در ذهن داشته باشید که فیلمهای تارانتینو از نظر فنی «دو جهانی» هستند. او بارها گفته است که «بیل را بکش» و «از گرگ و میش تا سحر» در «دنیایی فیلم در فیلم» [Movie Movie Universe] اتفاق می افتند؛ بدین معنی که آنها فیلمهایی هستند که شخصیت های دنیای «پالپ فیکشن»، «سگهای انباری»، «ماجرای عاشقانه واقعی» و «ضدمرگ» برای دیدن آنها به سالن های سینما می روند. (تارانتینو پیش از این گفته بود که «بیل را بکش» در واقع همان Fox Force Five است که میا والاس در گفتگو با ویسنت وگا در «پالپ فیکشن» به آن اشاره می کند و اتفاقا همان بازیگر نقش اصلی را هم در «بیل را بکش» بازی می کند).
چه چیزی در مواجهه با آثاری چون «بیل را بکش» و «از گرگ و میش تا سحر» بلادرنگ به ذهن خطور می کند؟ این که این فیلم ها حتی با استانداردهای تارانتینو هم بی نهایت خشن هستند. این فیلمها در دنیایی تولید شده اند که پیروزی افتخار آفرین امریکا با گیر انداختن گروهی از انسانها در سالن سینما و تکه تکه کردن آنها به دست آمده است. و در نظر داشته باشید که لی دانویتز، پسر یکی از همان آدمهایی که به ماموریتی انتحاری برای کشتن هیتلر عازم شده بودند، یک تهیه کننده فیلم فوق العاده موفق است.
اساسا این نوع از تلقی سوبژکتیو، تمام فیلمهای تارانتینو را به «فیلمهایی علمی-تخیلی در جهانی موازی» تبدیل می کند که من شدیدا دوستش دارم.»